Sunday, September 9, 2012

آدم تمام شده كيست؟(+شاعر تمام شده از شاهين نجفي)

لحظاتي خواهد رسيد كه "مرد مبارز"و "زن مبارز"ديگر شمشيرش را زمين خواهد گذاشت،برخواهد گشت و تا ادامه ي نهايي مسير جاده ايست بي انتها...خيابان درازي كه فريادهاي توي گلوي تو را به درازايش تصوير مي كند...ياد آن روزهاي خوب زندگي كه هرگز نبوده است!ياد عشقي كه ديگر نيست "به بوسه هاي تو در خواب احتمالي من"..."به خستگي تو از حرفهاي فلسفي ام

اما اين را پاياني نيست جز رفتن و رفتن...مگر آنكه دكمه ي پاياني را بفشاري كه خونش را از قلبت تغذيه مي كند
آنجا ديگرواقعا داستان تمام مي شود!اينها يك ژست روشنفكرانه نيست...چرا كه در زندگي ام در اين كشور هرگز روشنفكري را نديدم كه واقعا روشنفكر باشد!نماز خواني در جستجوي سكس نامشروع تا چپي سر به محراب!مجموعه ي پارادكس هاي زندگي اينجا آنقدر دردناك مي شود كه براي مدتي طولاني در ابتدا خنده ات مي گيرد...سپس بي حس مي شوي و نهايتا بايد بروي سراغ آن دكمه.!

امروز با يكي از نزديكترين دوستانم يا در واقع بهترين دوستم،به يك ساختمان نيمه آماده و در حال تكميل خيره شده بوديم!تا به امروز هيچوقت اين همه شباهت يك آدم و يك ساختمان را نمي دانستم!!آدمهايي كه ميايند و مي روند،دوستاني كه گاه هستند و فردا نه،پسران و دختراني كه زيبايي لحظه ايشان نگاهت را مي گيرد و پس از چند ثانيه،درست آن هنگام كه زبان مي گشايند اين تويي كه نگاهت را برميگيري!با همه اش كه روراست باشي مي بيني اين انسان تنهاترين موجود هستي است!در نهايت تكامل و جوان بودنش!در نهايت عشق و درگير لذتهاي سكس!چيزي فراي اينها نيست...ساختمان هم كه باشي با 500 نفر ساكن،دست آخر خودت ميماني و خودت!هيچ ساختمان ديگري تو را در نخواهد يافت!اين "فرد"مقدس ترين انديشه ي من است!آنكه هويتش را از خودش مي گيرد و نيازي به ديگري براي تاييدش ندارد!!

من بي حس شده ام...از وقتي كه "تو"نيستي ديگر حسي ندارم...مثل يك آدم آهني شده ام...نه بد را ميفهمم نه خوب را!نه زيبايي آن مرا جذب مي كند نه زشتي اين!همه اش تمام شده است...من يك آدم تمام شده ام

دست آخر شعري را از شاهين نجفي،اين آيينه ي تمام عيار زندگي، قرار مي دهم بخونيد و گوش فرا دهيد...

شاعر تمام شده

شاعر:سيد مهدي موسوي

نگاه می‌کنم از غم به‌غم که بیش‌تر است‬
‎‫به خیسی‌ی چمدانی که عازم سفر است‬
‎‫من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم‬
‎‫که سرنوشت درختان باغ‌مان تبر است‬
‎‫به کودکانه‌ترین خواب‌های توی تن‌ات‬
‎‫به عشق‌بازی من با ادامه‌ی بدن‌ات‬
‎‫به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون‬
‎‫به بچّه‌ای که توام! در میان جاری خون‬
‎‫به آخرین فریادی که توی حنجره است‬
‎‫صدای پای تگرگی که پشت پنجره است‬
‎‫به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره‬
‎‫به خوردن ِ دم‌پایی بر آخرین حشره‬
‎‫به «هرگز»ات که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»‬
‎‫به دست‌های تو در آخرین تشنّج‌هام‬
‎‫به گریه کردن یک مرد آن‌ور ِ گوشی‬
‎‫به شعر خواندن ِ تا صبح بی هم‌آغوشی‬
‎‫به بوسه‌های تو در خواب احتمالی من‬
‎‫به فیلم‌های ندیده، به مبل خالی من‬
‎‫به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی‌ام…‬
‎‫به خستگی تو از حرف‌های فلسفی‌ام‬
‎‫به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»‬
‎‫به چای خوردن تو پیش آدم بعدی‬
‎‫قسم به این‌همه که در سَرم مُدام شده‬
‎‫قسم به من! به همین شاعر تمام شده‬
‎‫قسم به این شب و این شعرهای خط خطی‌ام‬
‎‫دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتی‌ام‬
‎‫به بحث علمی بی مزّه‌ام در ِ گوش‌ات‬
‎‫دوباره برمی‌گردم به امن ِ آغوش‌ات‬
‎‫به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …‬
‎‫دوباره برمی‌گردم، به آخرین بوسه‬

No comments:

Post a Comment